ERMIAERMIA، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره

نازنینم دوست دارم

سورپرایز

ارمیا وقتی بدنیا اومدی همش فک میکردم که وای خدا کی بزرگ بشه ...چقد سخته بچه داشتن.... ولی الان میبینم هر روز بزرگتر و شیرینتر میشی و تغییر میکنی و تغییراتت حسابی وجد آور و قشنگه کوچولوی مامان بعد از اولین کلمه ای که از شدت تشنگی 3 فروردین گفتی (آبه ) بصورت اتفاقی گاهی بازم این کلمه رو میگفتی ولی دیروز در کمال ناباوری خاله هات مثه اینکه اینقد خاله جون عادله بهت بابا گفتن که گفتی بابا و خندیدی و خاله جون المیرام ازت فیلم رفته.... از دیروز قشنگ میگی بابا. البته باباتم دیروز صبح رفتن شعبه شیروان وقتی دیشب بهش گفتم تو میگی بابا حسابی ذوق کرد.   راستی کار جدیدی دیگه ای که از دیروز انجام میدی اینه که بدون کمک کسی میشینی عشق م...
31 ارديبهشت 1392

عکسای آتلیییییییه

تو بزرگترین هدیه خدایی .....   فرشته آسمونی دوست دارم ....   نازنین مامان این عکسا از صدها عکسیه که روز یه شنبه اول اردیبهشت زمانیکه دقیقا 7ماه و 6 روزت بود ساعت 5:30 عصر تو استودیو شروین خانم رادمان ازت گرفتن. من با مامان جون و خاله المیرا بردیمت آتلیه به اصرار خاله هات . ولی بعد که عکساتو گرفتم خودم خیلی حال کردم و راضی بودم چون خیلی ناز افتادی . ولی فسقلی حسابی هممونو اذیت کردی . اینقد شری کردی که مقه عکسای با حولت زده بودی اون کانال . میبینی چقد بی حال بودی و توحس.... الهی قربونت برم عروسک کوچولو و زشت مامان و بابا. ...
30 ارديبهشت 1392

سوپراستار

کوچیکچه مامان دیروز عصر رفتیم خونه خاله طاهره . تو حسابی شر بازی کردی. به ابوالفضل که میدویید با حسرت  نگاه میکردی و دلت میخواست بدویی ولی با اینکه نمیتونستی آروم نمیگرفتی و کم نمیاوردی یه سره از میز و صندلیا میگرفتی راحت بلند میشدی و به همه نگاه میکردی و ذوق میکردی. یه شیرین کاری جدیدم که یاد گرفتی اینه که با دهنت بوف بوف میکنی و صدا میدی و دور دهنت پر آب میشه اینقد اینکارو کردی که ابوالفضل کنارت نشسته بود و حسابی به شیرین کاریات میخندید بلای من... وقتی داشتیم برمیگشتیم ازخستگی تو بغل خاله جون عادله خوابت برد. تو راه برگشت از سمت میدون لادن که رد میشدیم المیرا جون آتلیه ای رو که ازت عکس گرفتیم به خاله الناز نشون دادبعد دیدیم ک...
30 ارديبهشت 1392

9 ماهگی

عزیز دل مامان امروز سومین روزیه که وارد 9 ماه شدی ..... تا الان 3 تا دندون داری و کاملا چاردست و پا میکنی و دستتو از هر جایی میگیری و بلند میشی . وقتی بلند میشی رو پات خیلی ذوق میکنی و تا بهت میگیم ارمیا خودتو تشویق کن واسه خودت دست میزنی گاهی اوقاتم که خیلی تشنگی بهت فشار میاره میگی آبه البته هنوز اینقد بازیگوشی  که غیر آبه اونم گاهی اوقات هیچ کلمه دیگه ای نمیگی کنجکاو مامان....   حسابی شر و بانمک شدی یه سره یا داری با دودستت میرقصی یا دست میزنی  همه هم حسابی قربون و صدقت میرن و جیغ میکشن واسه شیرین کاریات . ...
28 ارديبهشت 1392

مهمونی عمه جون راضی

عشق من 5شنبه شب واسه اولین بار بردمت خونه عمه جون راضی. خونه جدیدشون خیلی قشنگ بود. همه رو تراس نشسته بودن خیلی خوب بود چون هوا گرم بود تو هم راضی بودی گل نازم از هوای آزاد. همه مثه همیشه بغلت کردن و بوسیدنت و باهات بازی میکردن و قربون و صدقت میرفتن و تو خیلی آروم و موقر بودی گل نازم .... اصلا بغل من نبودی حسابی داشت بهت خوش میگذشت اونقد که خسته شده بودی و خوابت گرفته بود                                             &...
28 ارديبهشت 1392

بیدارخوابی

آقا کوچولو دیشب وقتی اومدیم خونه بابا بستنی خریده بود تا من لباسمو عوض کردم بابا آقا بهت بستنی دادن و توی پرو هم حسابی از خوردنش لذت برده بودی   اینقد که از بغل بابات پایین نمیومدی..... بعد بابا خیلی خسته بود خوابید و من و تو برقارو خاموش کردیم و تو تاریکی باهم تا ساعت 1 بازی کردیم تا بالاخره خوابیدی . ساعت 5:30 صبح بیدار شدم روتو بپوشونم چون هوا خیلی خنک شده بود و بارون میومد ... دیدم نیستی !! حسابی ترسیدم اونوقت بزور چشامو باز کردم و دیدم پایین تشکت آروم داری بازی میکنی و هرازگاهی برمیگردی نگام میکنی ببینی بیدارم یانه ؟تا دیدی چشامو یه لحظه باز کردم با خوشحالی اومدی سمتم و از م رفتی بالا ولی خیلی گیج بودی همش میخوردی زمین ....
28 ارديبهشت 1392

تولد خاله جون المیرا

ارمیا جونم دیروز عصر با مامان جون و باباجون و خاله هات رفتیم خونه جدیدی که خریدیم . بابا جون حمید اونجا بودن از صب دارن خرابکاری میکنن واسه تغییرات داخلی . بابا جونت حسابی خاکی و خسته بود. دلم خیلی واسش سوخت ولی این خستگی به قشنگی بعد خونه و بزرگیش میارزه ..... دایی مجتبی باباتم اومدن و طرح دادن . طرحشون خیلی جالب بود منم باهاشون صحبت کردم .فک کنم خیلی قشنگ بشه . بعد من و شما با خاله جونات و مامان رفتیم یه چایخونه سمت طرقبه روبروی باغ تالار کاخ(عروسی خاله عادله) واسه تولد خاله جون المیرا.جنابعالی هم توراه خوابیدین ولی بعد که بیدار شدی از فضا خوشت اومد وهمش داشتی میخوردی . لیوان بسته بندی ترشکو اینقد دندون زده بودی که سوراخ شده ...
25 ارديبهشت 1392

خونه امیر حسین

مامانی جونم دیروز با هم رفتیم خونه امیر حسین (دایی هادی) یه عالمه مهمون داشتن و تو هم مثه همیشه پسر خوب و باادبی بودی . اصلا اذیت نکردی همونطور که خاله جون المیرا بهت سفارش کرده بودن بودی. عمه جونات و مادرجون خیلی بوسیدن و لیسیدنت چون دلشون واست خیلی تنگ شده بود آقازاده ..... بعد بابا جون حمید اومد دنبالمون و رفتیم خونه مادرجون ولی تواینقد خسته بودی که تو راه خوابیدی . اونجام وقتی بیدارشدی بابا بهت هندونه دادن اینقد هول بودی واسه خوردن که پرید تو گلوت و بابا و عمه جون فاطمه حسابی هول کردن اونقد که عمه جونت قلبش درد گرفت ..... شاهزاده کوچولوی مامان بابت آرومی و فهمیدگیت  ازت ممنونم .....      &nbs...
25 ارديبهشت 1392

عشق خاله جوناش

ارمیا جونم... خاله جون المیرا همه عکساتو ریسه کشیده تو اطاقش خیلی خشکل شده دیروز مامان جون مهمونی عصرونه داشتن هر کی رفت تو اطاق خاله جونت حسابی تعجب کرد از عکسای ناز تو. راستی خاله جون النازم دیروز صب رسید مشهد و همش تا شب قربون و صدقت رفت و دیروز یه سره بغل این و اون بودی .خاله جون عادله هی میگفت بچه رو اینقد بغل بغل نکنین اذیت میشه ! واسش اسپند دود کنین تا چش نخوره ...... اینقد خسته بودی که شب وقتی مهمونا رفتن تو بغل عمو حسین بیهوش شدی از خستگی و خوابیدی مثه فرشته ها....     ...
23 ارديبهشت 1392

حس مامان شدن

وقتی مامان  میشی دنیات عجیب و غریب میشه ...وقتی مامان میشی دنیات کوچیک میشه ....اونقد کوچیک که هیچکی غیر خودت این دنیا رو نمیبینه .... دنیات میشه ماشینهای اسباب بازی .... دنیات میشه رنگها.... دنیات میشه دنیای  شاد ریاضی .... دنیای عروسکها .... با کودکت شیر میخوری .... باهاش چاردست و پایی میکنی .... با کودکت رشد میکنی .... بزرگ میشی ..... اونقد بزرگ که همه میفهمن مادری ....
23 ارديبهشت 1392